نویسنده : هنگامه - ساعت 19:44 روز سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:نقد , هوگو , راجر ایبرت , فیلم ,

کارگردان : Martin Scorsese

نویسنده : John Logan

تاریخ اکران : نوامبر 2011

زمان فیلم : 127 دقیقه

بازیگران:

Ben Kingsley,

Asa Butterfield

Chloë Grace Moretz


فیلم Hugo شبیه هیچ کدام از فیلم های دیگر ماتین اسکورسیزی نیست، اما احتمالاً محبوب ترین کار خود او، از ابتدا تا به الآن می باشد. یک حماسه ی خانوادگی  پر هزینه و به سبک 3D که از بسیاری جهات، حکایت زندگی شخصی خود مارتین را دارد. با تماشای هوگو، آدم احساس می کند منابع و وسایل لازم در اختیار هنرمند بی نظیری قرار گرفته تا فیلمی درباره ی سینما بسازد! اینکه او توانسته در این فیلم، قصه ی جذابی هم برای بچه ها (البته نه همه ی آنها) تعریف کند، بیان کننده ی میزان احساسات و شور و شوقی است که صرف این فیلم  شده است.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/ghfghgh.jpgاز دید کلی،‌ داستان زندگی قهرمان فیلم، هوگو کابرت، داستان زندگی خود اسکورسیزی است. در پاریس دهه ی 30 میلادی، پسر نوجوان باهوشی، دوران کودکی خود را به تماشای دنیای بیرون از دریچه ی پنجره ی خوش منظره ای می گذراند و در عین حال سعی می کند طرز کار دستگاه های مکانیکی مختلف را هم یاد بگیرد. پدر هوگو مسئول نگهداری و رسیدگی به ساعت های یک ایستگاه قطار غار مانند در پاریس است. رؤیای او این است که یک آدم آهنی را که در موزه پیدا کرده است را تکمیل کند. ولی قبل از اتمام کار، پدر هوگو می میرد و آدم آهنی ناقص و هوگو تنها می مانند.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/dfffff.jpgپسرک (هوگو) ترجیح می دهد به جای آنکه بگذارد مثل یک بچه یتیم با او رفتار کنند و او را به یتیم خانه ببرند، در دالان ها و راهرو ها و نردبان های مارپیچ و حتی خود چرخ دنده های ساعت ها قایم شود و حواسش باشد که اشتباهی مرتکب نشود. او خودش را با کلوچه هایی که از مغازه های داخل ایستگاه قاپ می زند سیر می کند و یواش یواش دزدکی راهی سالن های سینما نیز می شود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/2011_hugo_asa-butterfiled-ben-kingsley.jpgزندگی هوگو، توسط پیرمرد ترش رو و  اسباب بازی فروشی که در ایستگاه قطار است با نام ملیس، دستخوش تغییر و تحول می شود. بله، پیرمرد ترشرویی که بن کینگزلی Ben Kingsley نقشش را بازی کرده، کسی نیست جز همان فیلمساز فرانسوی بزرگ و فراموش نشدنی، که ابداع کننده اصلی آدم آهنی نیز بود. البته هوگو از این موضوع خبر ندارد. ملیس واقعی، شعبده بازی بود که اولین فیلم هایش را برای کلک زدن به تماشاچی هایش ساخته بود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/fgfhgsjgdzh.jpgاگر یک نفر در عالم سینما باشد، که این حق را داشته باشد یک فیلم سه بعدی درباره سینما و عشق به سینما بسازد، آن یک نفر قطعا مارتین اسکورسیزی می باشد. داستان شباهت زیادی به زندگی واقعی خود اسکورسیزی  دارد. پسرکی که در ایتالیا زندگی می کرد اما اهل آنجا نبود، دنیای بیرون را از دریچه ی پنجره ی آپارتمانش تماشا می کرد، از طریق تلویزیون و تئاترهای کوچک جذب دنیای سینما شد، نزد کارگردان های بزرگ شاگردی کرد، و حتی به Michael Powell بزرگ کمک کرد تا بعد از چندین سال دوری از دنیای سینما، کار خود را از سر بگیرد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/dgzhsh.jpgشیوه ی پرداخت فیلم Hugo به شخصیت ملیس خودش به تنهایی زیبا و جذاب است، اما نیمه ی اول فیلم بیشتر وقف نمایش قایم شدن ها و فرار کردن های قهرمان کوچک داستان می شود. روش استفاده ی فیلم از تکنیک CGI و تکنیک های دیگر سینمایی برای ساخت ایستگاه قطار و خود شهر، واقعاً مهیج است. اولین نمای فیلم، با نمایش منظره ی وسیع شهر پاریس از بالا شروع شده و به تصویر هوگو (Asa Butterfield) ختم می شود که از شکافی گوچک در صفحه ی ساعت بالای ساختمان ایستگاه قطار، بیرون را تماشا می کند. تماشای هوگو، مانند خواندن یکی از رمان های برجسته چارلز دیکنز می باشد. هوگو مرتبا در تعقیب و گریز میان مسافران، همیشه از بازرس بداخلاق و عصبانی ایستگاه قطار (Sacha Baron Cohen) یک قدم جلوتر است. او هر بار موفق می شود از دست این بازرش عصبانی فرار کند و خودش را به مخفیگاهش پشت دیوار ها و بالای سقف ایستگاه برساند.

پدر هوگو (Jude Law) که در صحنه های فلش بک دیده می شود، یادداشت های زیادی از خود برجا گذاشته که نقشه هایش برای تکمیل آدم آهنی هم در آنها هست. هوگو در کار کردن با چرخ دنده ها و پیش گوشتی ها و  فنر ها و اهرم برای خودش نابغه ای استثنایی است .

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/hugo-2011-movie.jpgبالأخره یک روز سر می رسد که هوگو موفق می شود راز خود را با دختری به نام ایزابل (Chloe Grace Moretz) در میان بگذارد. ایزابل هم در ایستگاه قطار زندگی می کند و پیش Melies پیر و همسرش بزرگ شده است. هوگو دنیای مرموز خود را به ایزابل نشان می دهد و ایزابل هم دنیای اسرار آمیز خودش، یعنی کتاب های کتابخانه های غار مانند ایستگاه را به او نشان می دهد. این دو بچه ی باهوش و زرنگ، فرسنگ ها با آن بچه های نازنازی و کودنی که در اکثر فیلم های خانوادگی سینمای هالیوود دیده می شوند، فرق دارند.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/hug222o.jpgبرای عاشقان سینما، بهترین صحنه ی فیلم در نیمه ی دوم آن اتفاق می افتد، وقتی که سابقه ی حرفه ایGeorges Melies (با بازی کینگزلی) ، به صورت فلش بک نمایش داده می شود. احتمالاً‌ معروف ترین فیلم کوتاه او A Trip to the Moon ساخته ی سال 1898 را دیده اید. در این فیلم چند فضانورد وارد سفینه ای می شوند که از دهانه ی یک توپ به سمت ماه شلیک می شود، این سفینه یک راست می خورد توی چشم چهره ی انسانی ای که روی ماه تصور شده است!

اسکورسیزی  مستند های زیادی درباره ی شاهکار های سینمایی و کارگردان های بزرگ آنها ساخته، ‌و حالا با تجربه هایی که کسب کرده ،را وارد حیطه ی داستان سرایی شده است. در فیلم می بینیم که Melies ( که سازنده ی اولین استودیوی سینمایی جهان است) از چیدمان های خارق العاده و لباس های عجیب و غریبی استفاده می کند تا فیلم هایی جادویی بسازد. همه ی این فیلم ها فریم به فریم، به صورت دستی رنگ آمیزی شده اند. با ایجاد برخوردهای عجیب و دور از ذهن سیر داستانی فیلم، این پیرمرد متوجه می شود که مردم او را فراموش نکرده اند بلکه برای او مقام والایی در خور خدایان قائل هستند.

همین چند روز پیش، یک فیلم 3D کودکانه در مورد زندگی پنگوئن ها دیدم. بعد از دیدن هوگو،  به نظرم آمد که در آن فیلم تکنیک سه بعدی، به شکلی بسیار ابتدایی و ضعیف بکار رفته اسنت. اسکورسیزی  در فیلم خود از تکنیک 3D به درستی استفاده می کند، نه به عنوان یک ترفند و حقه ی سینمایی، بلکه برای بالا بردن سطح کلی جلوه های ویژه ی نمایشی. به ویژه بازسازی او از فیلم کوتاه Arrival of a Train at La Ciotat که در سال 1897 توسط برادران لومیر ساخته شد، شایان توجه است. احتمالاً ماجرای این فیلم را شنیده اید: وقتی که قطار به سمت دوربین نزدیک می شود،‌ تماشاگر وحشت می کند و سعی می کند از سر راهش کنار برود. در این صحنه استفاده ی مناسب از تکنیک 3D به خوبی نمایش داده می شود و شاید خود  برادران لومیر هم اگر آن موقع این تکنیک در دسترس بود، از آن استفاده می کردند.

فیلم Hugo باری دیگر زاده شدن سینما را جشن می گیرد.  این فیلم  در قالبی داستانی، به موضوع حفظ فیلم های قدیمی که یکی از دغدغه های شخصی مارتین اسکورسیزی است، می پردازد. در صحنه ای تکان دهنده و ناراحت کننده، متوجه می شویم ملیس که فکر می کند دوران او دیگر گذشته و کارهایش فراموش شده، چندین قطعه فیلم را ذوب می کند تا از سلولید آنها برای ساخت پاشنه ی کفش زنانه استفاده شود. اما همه ی این فیلم ها نسوخته بودند، و در پایان فیلم Hugo، متوجه می شویم که به خاطر تلاش های این پسر، دیگر قرار نیست سوخته شوند. خب، این هم پایان خوشی که منتظرش بودید!
 

  منتقد : راجر ایبرت 


شماره: ۴۳۷ (بهمن ۱۳۹۰ )


گزارش
  فرمان انحلال خانه‌ی خیابان بهار، در میدان پرغبار:
اختلاف و درگیری وزارت ارشاد و خانه‌ی سینما وارد فصلی بحرانی شد
سابقه‌ی اختلاف معاونت سینمایی و خانه‌ی سینما آن قدر طولانی و پرپیچ‌وخم است كه توضیح همه‌ی برخوردها و درگیری‌ها به مجالی در حد یك كتاب مفصل نیاز دارد. اختلاف این دو نهاد همواره جدی بود و در بزنگاه‌های مختلفی خود را نشان می‌داد. موضوع بیش از یك اختلاف سلیقه یا تفاوت نگاه بود؛ بحث از ریشه به ناسازگاری نفوذ دولتی با مدیریت خصوصی برمی‌گشت كه از ابتدا هم معلوم بود حل‌نشدنی است و به طور منطقی به از میدان بیرون رفتن طرف ضعیف‌تر ختم خواهد شد. اما یكی از آخرین جرقه‌ها در هفته‌های پیش از پانزدهمین جشن سینمای ایران (شهریور امسال) زده شد. خانه‌ی سینما بندی را به اسا‌س‌نامه‌اش اضافه كرد كه بر اساس آن می‌توانست فیلم‌های جشن سینمای ایران را صرفاً با پروانه‌ی ساخت در انتخاب و داوری شركت دهد...

گفت‌وگو  با عباس كیارستمی: زندگی و فیلم‌ساختن ارزش این‌همه رنج را نداشت
(گفت‌و‌گو كننده: نیما حسنی‌نسب) | عباس كیارستمی:
نوع زندگیِ الان من به‌م اجازۀ هیچ کاری جز «کار کردن» نمی‌دهد و به‌ناچار لذت‌هایم را هم در دل کار مستتر کرده‌ام. مدت‌هاست سعی می‌کنم از نفسِ کار لذت ببرم و لذت‌های جانبی دیگر معنایش را برایم از دست داده است. گذراندن یک شب دل‌چسب با یک دوست خوب، لذت یک شام لذیذ و یک قهوۀ خوب در کنار دوستان حتماً چیزهای خوبی هستند، ولی متأسفانه دیگر فرصت و شرایطی برایش ندارم. قطعاً به این لذت‌ها احتیاج دارم و از آن ناگزیرم، چون کارگر نیستم. منتها توانسته‌ام طوری کار‌هایم را برنامه‌ریزی کنم و کار کردن را به سمت و سویی ببرم که در بطن آن لذت‌هایم را هم داشته باشم. کسی یادش نمی‌آید به‌ش گفته باشم امشب با هم باشیم یا شام را کنار هم بخوریم و گپ بزنیم. من مدت‌هاست كه دیگر اصلاً گپ نمی‌زنم.
- راش‌های مصاحبه‌ای دیدم از احمد شاملو، در این اواخر که پایش را بریده بودند و روحیه‌اش خیلی خراب بود. ازش پرسیدند از کار‌ها و عمری که گذراندید راضی هستید؟ جواب داد نه، چون چیزی گیرم نیامد. طرف گفت ولی در عوض با آثارتان این ‌همه لذت به دیگران بخشیدید. شاملو هم در جواب گفت من جوان بودم و زیبا بودم و خلاصه این لذت را جورهای دیگری هم می‌شد به مردم داد. خیلی تعبیر دردناکی‌ست. در مجموع یعنی كه مرارت‌ کشیدن معنی ندارد. گفت: «دولت آن است که بی‌خونِ دل آید به کنار...» وقتی می‌بینی هنوز که هنوز است بدهکاری و وقتی فکر می‌کنی فیلم‌ ساختن برای زندگی‌کردن بوده، به این نتیجه می‌رسی که می‌شد با کیفیت دیگری به همین‌ها رسید و این ‌همه سختی نکشید.
- همه‌ی قصه‌ها و طرح‌هایم مال گذشته‌هاست. من دیگر اصلاً به‌روز زندگی نمی‌کنم. هیچ چیزم مال امروز و دیروز نیست و شاید باور نکنی که در این بیست‌سی سال اخیر هیچ طرح و قصه‌ای در حافظه‌ام نیست. من مصرف‌کننده‌ی قصه‌های نیم قرن پیش هستم.

نقد فیلم  شیرین: بیستون را عشق کند و...
احمد طالبی‌نژاد:
وقتی به تماشای فیلم شیرین می‌نشینیم و پس از فروکش کردن کنجکاوی‌های طبیعی در مورد دیدن و شناسایی چهره‌های دیروز و امروز سینمای ایران که برخی طی این سال‌ها در محاق کامل بوده و برخی هم در فاصله‌ی ساخته شدن تا نمایش فیلم روی در نقاب خاک کشیده‌اند، کم‌کم نوبت به تیز کردن گوش‌ها و جذب شدن به دنیای داستانی اثر می‌رسد که هم خوب نوشته شده و هم عالی توسط صداپیشگان اجرا شده و آن موقع است که این پرسش ساده اما مهم ذهن آدمی را اشغال می‌کند که چرا ما تماشاگران ایرانی نامحرمیم و نمی‌توانیم یک داستان عاشقانه را بر پرده ببینیم و ناچاریم به صدایش گوش کنیم؟

چهره‌های درون قاب‌های بسته
تهماسب صلح‌جو: شیرین نخستین برداشت سینمایی واقعی از منظومه‌ی «خسرو و شیرین» در تاریخ سینمای ایران است. سال‌های دورتر دو فیلم با نام شیرین و فرهاد داشته‌ایم. یكی محصول امپریال فیلم بمبئی به كارگردانی عبدالحسین سپنتا (1314) كه گویا با نام خسرو و شیرین هم در ایران نمایش داده شده، و دیگری محصول پارس‌فیلم به كارگردانی اسماعیل كوشان در سال 1349. هیچ‌یك از آن دو فیلم ربط چندانی به منظومه‌ی نظامی گنجوی نداشته‌اند. متن بی‌تصویری كه در فیلم شیرین می‌شنویم برداشت وفادارانه‌تر و سنجیده‌تری است و صرف نظر از دیدگاه كیارستمی به سینمای افسانه‌پرداز، اگر این متن تصویر می‌داشت شاید گیشه‌ی سینما‌ها را به‌اصطلاح می‌تركاند و ركورد می‌شكست.

قضیه‌ی شكل اول، شكل دوم
فرزاد پورخوشبخت: شیرین
فیلم جذاب و اثرگذاری‌ست. باورنكردنی‌ست كه بشود نزدیك به یك ساعت و نیم، فقط به واكنش‌های چهره‌ی آدم‌ها خیره شد و ملول نشد. دلیل این خیره شدن، ملغمه‌ای پیچیده از احساس، تعقل، غریزه، خودآگاه، حافظه، دانش، خاطره و... بسیاری چیزهای دیگر است. در دیدار اول به نظر می‌رسد از آن‌جایی كه منِ تماشاگر اكثر قریب به اتفاق این بازیگران را می‌شناسم، دیدن واكنش آن‌هاست كه برایم جذابیت ایجاد می‌كند. این‌كه این همه بازیگر برای اولین بار در تاریخ سینمای ایران در یك فیلم بازی كنند به اندازه‌ی كافی كنجكاوی‌برانگیز هست كه دیدار اول از فیلم را تا پایان تاب بیاوری.

چه می‌‌بینیم؟ چه نمی‌بینیم؟
حسین معززی‌نیا:
تصور می‌كنم ساخته ‌شدن فیلمی مثل شیرین از این جهت لازم است كه ثابت شود سینما یعنی اكشن/ ری‌اكشن، و نمی‌شود تنها با استفاده از ری‌اكشن فیلم ساخت. همان‌ طور كه فیلمی مثل طناب باید ساخته می‌شد تا ثابت شود كه تدوین جزء جدایی‌ناپذیر سینماست و فیلم بدون برش، لاجرم لحظه‌های مرده خواهد داشت. بهترین راه برای توضیح مشكلات شیرین، مرور دوباره‌ی فیلم درخشان نی سحرآمیز است. نی سحرآمیز از ابتدا تا انتها ثبت اپرای موتسارت به ‌وسیله‌ی دوربین است، اما برگمان در ابتدای فیلم، موقعی كه اورتور در حال اجراست، به ثبت چهره‌ی تماشاگران می‌پردازد.

«شیرین» و زبانی که کیارستمی به سینمای دنیا پیشنهاد کرد: میراث
امیر پوریا: شیرین
می‌تواند چکیده و توصیف بصری/ شنیداری کاملی از آن سبکی باشد که عباس کیارستمی برای دنیای سینما و سینمای دنیا به یادگار گذاشت. نمونه‌ای که یک وجه مهم دیگر هم دارد: این بار به شکلی منحصربه‌فرد در میان آثار او تا آن زمان، بخش‌هایی از فردیت شخصی هنرمند را هم در خود جاری می‌کرد كه البته بعدتر با کپی برابر اصل ادامه یافت. طبعاً در این همانندی، مقصودم سبک و ساختار دو فیلم نیست. بلکه دارم به این نکته اشاره می‌کنم که میان تمام آثار کیارستمی، تنها این دو فیلم و مقادیری هم ده و گزارش و سکانس قهوه‌خانۀ باد ما را خواهد برد به نگرش شخصی فیلم‌ساز در زمینۀ روابط زنان و مردان و همۀ دردسرها و دست‌اندازها و دل‌پذیری‌های ضدونقیض آن راه می‌دهند.

هم‌چون آینه
جاناتان رزنبام:
منصفانه نیست که شیرین را مفهومی ‌(کانسپچوال)‌ترین فیلم کیارستمی بدانیم. اما اغراق نخواهد بود اگر آن را تناقض‌آمیز‌ترین کارش بنامیم. شیرین بیننده‌ی فیلم‌های تجاری را به چالش می‌کشد و هم‌زمان ویژگی‌های سنتی‌ترین و تجربی‌ترین فیلم‌ها را دارد؛ با تمرکز خاص بر قصه‌ی زنانی که فیلمی تجاری را می‌بینند که ما نمی‌بینیم و فقط می‌توانیم بشنویم. فیلمی که در واقع وجود ندارد و فقط یك حاشیه‌ی صوتی است. ممکن است برخی بگویند کیارستمی از روش خودش تخطی کرده و دارد به طرف‌داران و دوستانی روی خوش نشان می‌دهد که سال‌ها او را تشویق به ساختن فیلمی ملموس‌تر با طرح و قصه‌ای مشخص و موسیقی متعارف و بازیگران شناخته‌شده کرده‌اند. شیطنت کیارستمی در این است که قصه (اقتباس از منظومه‌ی عاشقانه‌ی معروف ایرانی) متعلق به فیلمی است که نمی‌بینیم و باید تصورش کنیم، و با وجود استفاده از طرح متعارف و موسیقی و بازیگران شناخته‌شده با هیچ‌یک از قاعده‌های سینمای تجاری روبه‌رو نمی‌شویم.

تماشاگر   مقاله‌ی كوتاهی درباره‌ی سریال «ده فرمان» كریشتف كیشلوفسكی:
آن ناشناس فرمان‌ها
ایرج  كریمی:
این نوشته را نباید به جای تحلیلی تفصیلی از ده فرمان گرفت كه حجمی به قدر یك كتاب شایسته‌ی آن است. من عنوان فرعی این نوشته را در مقام «مقاله‌ای كوتاه» از عنوان‌های دو نسخه‌ی سینمایی اپیزودهای پنجم و ششم الهام گرفتم ولی واقعاً هم این را مقاله‌ای كوتاه می‌انگارم كه فقط با بهانه‌ی توجه به ظاهر شدن‌های رازآمیز آن ناشناس نوشته شد (و به همین دلیل به فیلم‌های هفتم و دهم كه در آن‌ها ظاهر نمی‌شود نپرداختم). و اكنون می‌خواهم با اشاره به وجه احتمالی دیگری از ماهیت وجودی این ناشناس مطلب را به پایان ببرم؛ ناشناسی كه به نظر می‌رسد در حاشیه‌ی رویدادهای ناگوار و ای‌بسا مصیبت‌بار و تراژیك «به‌خونسردی» پرسه می‌زند. اما هم‌چنین به نظر می‌رسد كه خونسردی او بیش‌تر از آن‌كه ناشی از بی‌رحمی یا خوش نداشتن ما باشد ناشی از این است كه «می‌داند» ولی كاری‌اش «نمی‌تواند» بكند. او انگار هشداری خاموش است و درك او و هشدارش و «اقدام» بر عهده‌ی خود ماست. این را حالات و نگاهش و نیز میزانسن‌ها به ما می‌گویند. وگرنه او از آن‌چه كه ما به‌خطا به انجام می‌رسانیم شادمان به نظر نمی‌رسد یا خوش‌حال و هیجان‌زده نمی‌شود. و با این حساب، آیا او – مثل آن آگهی چاقی/ لاغری كه بر برگه‌ی روزنامه‌ای روی موج‌های دریا به دست سرنشینان تك‌افتاده در قایق نجات (1944) می‌رسد و عكس هیچكاك در دو حالت چاقی و لاغری بر آن است – خود كیشلوفسكی نیست؟ آگاه از سرنوشت‌ها، دانای كل، كه طبق قواعد درام، قادر به دخالت و دگرگون ساختن نیست؟ مثل تروفویی كه با فاصله‌ی یك سده مجال رخ‌دررخ شدن با آدل را به خودش می‌دهد بی‌این‌كه كاری برای آدل از دستش ساخته باشد؟

گزارش پنجاه‌ودومین جشنواره‌ی تسالونیكی: رقص در غبار
الكساندر پين و اصغر فرهادیعباس یاری:
می‌گویند سفر پایانی ندارد فقط مسافران‌اند كه به پایان می‌رسند. تا سینما هست، سفر هم هست. دل كندن از دیار و جاری شدن به فرهنگ‌های پرنقش‌ونگار، به عمق زندگی خانواده‌های بحران‌زده یا وارد شدن به خلوت آدم‌های تنها و بی‌كس، می‌توان با این 151 فیلم روی پرده‌ی سینماهای جشنواره سفر كرد؛ سفرهایی گاه رؤیایی و خاطره‌انگیز و گاه كابوس‌وار. می‌توانی همراه آن گروه از كارگران افغان در فیلم مرد دریا (كنستانتین جیاناریس) در یك كشتی نفتكش قاچاق روزها و شب‌هایت را با كابوس سپری كنی، به امید رسیدن به ساحل نجات یا به آب بزنی و در دل سیاهی شب طعمه‌ی كوسه و امواج سهمگین شوی. یا مثل آن زن بی‌پناه اهل پاراگوئه با بچه‌ی پنج‌ماهه (در فیلم درختان آكاسیا) سوار یك كامیون حمل چوب، از مرز عبور كنی و با راننده‌ی ناشناخته‌ای همراه شوی و خودت را به سرنوشتی نامعلوم بسپاری، یا مثل شخصیت های فیلم بیرون از ساتن (برونو دوفونت) در نیمه‌شبی سرد، مسافتی را به دل كشتزارهای تاریك بزنی و نعره‌های گوش‌خراش بكشی تا تماشاگران خواب‌آلوده را كه در آن نیمه‌شب از هذیان‌های فیلم‌ساز روی صندلی‌های‌شان به خواب رفته‌اند، بیدار كنی! یا مثل شخصیت فیلم به امید دیدار (محمد رسول‌اف) تمام روز‌ها و شب‌هایت با انتظاری كشنده برای دریافت ویزا از یك كشور بیگانه به كابوسی كشنده بدل شود.

درگذشتگان  ازدنك میلر: در كنارِ آن ستاره‌ی سبز
پرویز دوایی:
ازدنك میلر كه در آخرین روز ماه نوامبر (نهم آذر) در نود سالگی درگذشت، در حیطه‌ی سازندگان فیلم‌های نقاشی متحرك و عروسكی در سرزمین خودش (جایی كه شخصیت‌های والای بالابلندی به جهان عرضه داشته و از سنتی غنی و دیرپا در این زمینه برخوردار بوده) به‌قطع و یقین، محبوب‌ترین و مشهورترین آن‌ها بود، به‌خصوص به خاطر شخصیت بسیار دل‌پذیر و شیرین‌رفتار و نازنین «موش كور»ش كه حدود نیم قرن چند نسل را، از بچه و بزرگ‌سال مجذوب و شیفته‌ی خویش نگه داشته بود؛ مقامی كه تا امروز، حتی در میان سیلِ این نوع فیلم‌ها كه به‌خصوص در تلویزیون بر سر بیننده‌ها سرازیر است، محفوظ مانده و سادگی و لطافت كودكانه‌ی سری فیلم‌های موش كور، در میان پیچیدگی و سرعت و غنای فنی آثار سینمای نقاشی متحرك روز، هم‌چنان پابرجا و دست‌نیافتنی‌ست.

رابرت ایستن: مرد هزار صدا
(گردآوری و ترجمه‌ی وازریک درساهاکیان):
در میان هنرمندان سینما که در سال 2011 به دیار باقی شتافتند، به نامی برخوردم که تا کنون به گوشم نخورده بود، و همین حس کنجکاوی مرا تحریک کرد تا اطلاعات بیش‌تری درباره‌ی او پیدا کنم. فکر می‌کنم بسیاری دیگر هم هستند که با نام و چهره‌ی او آشنا نیستند. نامش رابرت ایستن بود و روز 16 دسامبر 2011 در 81 سالگی در لس‌آنجلس درگذشت. بنا بر مقاله‌ای در سایت ویکیپدیا، بیش از شصت سال سابقه‌ی بازی در رادیو، تلویزیون و سینما را داشته و همیشه هم در نقش‌های فرعی بازی کرده است... هر جا هم که می‌رفت، به کتابفروشی‌ها سر می‌زد و کتاب‌هایی را که به درد كارش می‌خوردند می‌خرید. به این طریق، خانه‌ی او طی سال‌های طولانی تبدیل به «بهشت زبان‌شناسی» شد زیرا ایستن توانسته بود حدود 500000 جلد کتاب درباره‌ی زبان‌ها و فرهنگ‌های گوناگون جهان گردآوری کند.

نقد و بررسی فیلم‌های روز جهان
باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم (لین رمزی): سفر طولانی سرخی به سپیدی
کیومرث وجدانی: فیلم از نقطه‌نظر اوا روایت می‌شود اما گرداگرد شمایل رازآمیز کوین می‌چرخد. فیلم اساساً قصه‌ی رابطه‌ی میان یک مادر و فرزند است. از دید اوا، کوین را می‌بینیم که به‌تدریج به یک هیولا بدل می‌شود. خردسالی سرد و منگ به کودکی کینه‌توز و ستیزه‌جو تبدیل می‌شود که مدام وضعیت را بدتر می‌کند (مانند کثیف‌کاری عمدی‌اش پس از تعویض فرش یا خراب کردن دکوراسیون تازه‌ی اتاق مادر)، در سن بلوغ به شکل خطرناکی ظالم می‌شود، همستر خواهرش را به شکلی ظالمانه می‌کشد و مسبب از دست رفتن یک چشم خواهرش می‌شود. می‌توانیم رفتار کوین را بر اساس اصطلاح‌های سایکودینامیک مانند پدر ضعیف و ناکارا، مادر ناجور، و حسادت برادری‌ و خواهری توضیح دهیم. اما وضعیت او وخیم‌تر از این حرف‌هاست. او یکی از موجودات نادری است که می‌توان با «شر بالفطره» توصیف‌شان کرد.

ظهور سیاره‌ی میمون‌ها (روپرت وایات): سزار در خانه است
هوشنگ گلمكانی: اگر فیلم‌های سینمای فاجعه در دهه‌های قبل در حد سیل و زلزله و توفان در یك شهر و منطقه یا تهدید شدن سرنشینان یك هواپیما یا كشتی بود، حالا در مقیاس یك كشور و گاهی كل زمین گسترش پیدا كرده و ابعاد فاجعه‌ها پیچیده‌تر شده؛ زمین نابود می‌شود (2012، پس‌فردا، مزرعه‌ی شبدر،...) و گاهی فاجعه چنان ابعاد توضیح‌ناپذیری پیدا می‌كند كه هیچ دانشمندی نمی‌تواند به آن پاسخ بدهد و هیچ قهرمانی نمی‌تواند با آن مقابله كند (مه، واقعه،...). با عظیم‌تر و پیچیده‌تر شدن فاجعه‌ها، فیلم‌ها هم – با وجود پایان خوش بعضی از آن‌ها – مدام تلخ‌تر و بدبینانه‌تر و نومیدانه‌تر شده‌اند. و در برخی از این فیلم‌ها، به‌درستی خود مردم مسئول ایجاد فاجعه‌ها معرفی می‌شوند و احساس گناه می‌كنند. نكته‌ی مهم و عجیب هم این است كه موجودات مخرب (منهای قهر طبیعت و موجودات ماشینی) در این فیلم‌ها نیروهای شر نیستند و هم‌دلی بیننده را جلب می‌كنند. از كینگ‌كنگ و گودزیلا گرفته تا همین میمون‌های ظهور سیاره‌ی میمون‌ها.

کات (امیر نادری): داستان یك مجنون سینما
هوشنگ  راستی:
اولین چیزی که با تماشای فیلم جدید نادری به ذهن می‌آید گل‌درشت بودن آن است. و البته فاقد درام نیز هست. این برای فیلمی که می‌خواهد داستانی باشد مرگ‌بار است. فیلم بدون هیچ گونه کش‌وقوس دراماتیک روی یک خط مستقیم حرکت می‌کند. از اول فیلم تا آخر، این کارگردان عاشق سینما (که در واقع استعاره‌ای از خود نادری است) فقط کتک می‌خورد و تمام. همین کتک خوردن‌ها یکی از نقطه‌ضعف‌های فیلم است. بازیگر نقش کارگردان، جوانک نازک‌اندامی است که نه‌تنها برای این نقش زیادی جوان است بلکه اصلاً تماشاگر باور نمی‌كند که بتواند این همه کتک را تحمل کند و ناله نكند و تازه مثل جیک لاموتای گاو خشمگین اسکورسیزی پا بر زمین بکوبد و نفس‌کش بطلبد و با هر ضربه‌ی مشت و لگد اسم فیلم‌های مورد علاقه‌ی نادری را تکرار کند!

عمو بونمی که می‌تواند زندگی‌های پیشین‌اش را به یاد بیاورد (آپیچاتپونگ ویراسِتاکول):
نگاه خیره به جنگل
جواد رهبر:
عمو بونمی... فیلمی درباره‌ی چه‌گونه مردن و مهیا ‌شدن برای رستاخیز پس از مرگ است که ویراستاکول با پای‌بندی به شیوه‌ی واقع‌گرایانه‌ی خاص خودش آن را پیش می‌برد. او بازگشت همسر مرحوم عمو بونمی و مرگ عمو بونمی را آن‌ قدر طبیعی و واقع‌گرایانه به تصویر می‌کشد که در نگاه اول، همه چیز عادی به نظر می‌رسد اما وقتی عمو بونمی به ثانیه‌های پایانی زندگی‌اش می‌رسد، قالب فیلم عوض می‌شود. عمو بونمی از خوابی که درباره‌ی آینده دیده سخن می‌گوید و عکس‌هایی را می‌بینیم که در آن‌ها نظامیان میمونی را دستگیر کرده‌اند‌ و به زنجیر کشیده‌اند. حالا در آستانه‌ی غار، دسته‌ای از میمون‌ها ایستاده‌اند، انگار که منتظرند تا عمو بونمی از دنیا برود. آیا عمو بونمی در زندگی بعدی‌اش به یک میمون تبدیل و به دست نظامیان اسیر خواهد شد؟

رانندگی (نیكلاس وایندینگ رِفْن): میعاد در لجن
مسعود ثابتی:
تناقض شگفت‌انگیزی است: حاصلِ فیلمی با عنوانی چنین، با زمینه و پیرنگی بناشده بر مهارت قهرمانش در رانندگی، و با سکانس‌هایی اثرگذار و گیرا در نمایش و ارائه‌ی آن مهارت، دنیا و فضایی است لَخت، آهسته و سرشار از طمأنینه و سکون، که بیش از هر چیز تداعی‌گر رؤیایی محو و ناگفتنی است. شاید کم‌تر مخاطبی پس از اولین دیدارش با اثر، چیزی از خشونت و سبعیت كوبنده‌ی نیمه‌ی دوم فیلم را لابه‌‌لای آن‌چه از فیلم در خاطرش مانده، جا داده باشد. می‌توان با افزودن اندکی چاشنی اغراق، ادعا کرد که اصلاً چیزی از طرح و پیرنگ فیلم در یاد نمی‌ماند و قرار هم نبوده چنین باشد، جز تصویر و زمینه‌ای مه‌آلود و محو از همان سکون و رؤیازدگی...

قهرمان و قهرمان‌پردازی در «رانندگی»: اولین و آخرین ایستگاه یك محكوم به حركت
هومن داودی: رانندگی فیلم یك‌دستی است؛ درباره‌ی قهرمانی كه از فیلم‌های قدیمی‌تر آمده و داستانی بارها گفته‌شده و قابل‌پیش‌بینی را پشت سر می‌گذارد. اما كیست كه نداند دیگر داستان گفته‌نشده‌ای باقی نمانده و مهم شیوه‌ی داستان‌گویی است نه خود داستان؟ هوشمندی فیلم‌نامه‌نویس و كارگردان رانندگی این‌جاست كه ریزه‌كاری‌هایی در متن و اجرا اعمال كرده‌اند كه به شخصیت قهرمان و در نتیجه به خود فیلم، كلیتی منسجم و دیدنی بخشیده كه می‌شود با هر بار تماشای فیلم، گوشه‌ای از آن‌ها را كشف كرد و لذت برد. قهرمان این فیلم، كولاژی از قهرمان‌های فیلم‌های دیگر است كه به شكلی دل‌پذیر كنار هم قرار گرفته‌اند؛ از قهرمان‌های فیلم‌های نوآر كه كم‌حرف و كلبی‌مسلك بودند و احساسات خود را بروز نمی‌دادند (مثل اغلب قهرمان‌هایی كه همفری بوگارت تصویر می‌كرد) بگیرید تا قهرمان‌های اكشن مدرن (مثل جیسن بورن و جان مك‌لین).

حسین امینی فیلم‌نامه‌نویس «رانندگی» و كارنامه‌اش: پاداش سکوت
مهرزاد دانش: اگر فیلم‌نامه‌های امینی را به دو گروه کلی رمانتیک کلاسیک (جود، بال‌های کبوتر و چهار پر) و نئونوآر (شانگهای، تیر خلاص و رانندگی) تقسیم کنیم، رانندگی نه‌تنها بهترین نئونوآر اوست بلكه حتی در رده‌ی بهترین‌های این زیرگونه قرار می‌گیرد. تنهایی مرد، عشق دست‌نیافتنی، خشونت مهارنشدنی فضای گنگستری پیرامون، حفظ شرافت و اصول، و انتقام‌گیری از برهم‌زنندگان تعادل انسانی موجود، از مختصات این دنیای سیاه هستند که هر یک عمیقاً در ساختار داستانی فیلم‌نامه‌ی رانندگی جای گرفته‌اند.

هوگو (مارتین اسكورسیزی): بیایید با من رؤیا ببینید...
بهارك داروگری:
هوگو فیلمی‌ست در ستایش رؤیا و سینمای رؤیاپرداز. فیلم در ادای دینی به سینمای صامت، صحنه‌هایی از فیلم‌های لوید و چاپلین و کیتن را مرور و حتی فیلم ورود قطار به ایستگاه برادران لومیر، صحنه‌هایی از فیلم‌های ملیس، و صحنه‌ی آویزان شدن هرولد لوید از ساعتِ عظیم را بازسازی می‌کند. ملیس در صحنه‌ای به رنه تابارد خردسال که با شگفتی صحنه‌ی فیلم‌برداری را می‌نگرد ـ رنه در آینده همان رؤیای کودکی را پی می‌گیرد و پژوهشگر سینما می‌شود ـ چنین می‌گوید: «اگر تا حالا حیران مانده‌ای كه رؤیاها از كجا میان، نگاهی به دوروبرت بنداز: این‌جا همون جاییه كه رؤیاها ساخته می‌شن.»

منبع : ماهنامه سینمایی فیلم


نویسنده : هنگامه - ساعت 1:12 روز شنبه 1 بهمن 1390برچسب:نقد ,,, یوسف,

فیلمِ "آقا یوسف"

نویسنده و کارگردان: علی رفیعی

تهیه کننده: مرتضی متولی

 

خلاصه:

یوسف (مهدی هاشمی)، پیرمرد بازنشسته ای است که با دختر جوان خود رعنا (هانیه توسلی) زندگی می کند. او همچنین دارای یک پسر نیز می باشد که ظاهراً، پسر برای کار به کانـادا رفته و زن و بچه ی خود را در ایران رها کرده است. یوسف به نوعی خرج و مخارج عروس و نوه اش را هم تأمین می کند. یوسف به همراه رفیق صمیمی اش مرتضی به کار مشغول است. او به همراه مرتضی استخــدام می شود، همزمان با او ازدواج می کند و با هم نیز بازنشسته می شوند. یوسف، هر روز به محل کارش یعنی نظافت خانه ها می رود و مرتضی با ماشینش مشغول مسافرکشی است. یوسف، کارش را به غیر از مرتضی، از همه پنهان می کند. او به شدت به دختر و عـروس و نوه اش علاقه مند است و با کارکردن بیش از حد، سعی در تأمین زندگی آنها دارد. همه از یوسف به دلیل تربیت دختر خوب و شایسته اش تعریف می کنند. یوسف از دخترش، انتظار حضور در خانه و فقط، بودن در کنار او را دارد. اما غافل از اینکه، رعنا نیز خواسته های خود را دارد. یوسف، متوجه تلفن های مشکوک و آرایش های رعنا می شود و به او شک می کند. یوسف، روزهای یکشنبه در منزل دکتر ثروتمندی کار می کند که خانواده اش را به کانادا فرستاده است و خودش نیز در بیمارستان مشغول کار است از پیغام هایی که بر تلفن دکتر گذاشته می شود، مشخص می شود که او مردی زن باره است و از نظر اخلاقی مشکل دارد. در یکی از تلفن ها، یوسف صدایی شبیه به صدای دخترش رعنا را می شنود و جا می خورد. بارها و بارها این پیغام را گوش می کند تا مطمئن شود رعناست یا خیر. یوسف از طریق این پیام، متوجه می شود که رعنا با دکتر رابطه دارد و منتظر آمدن ویـزایش است تا با دکتر، عازم کانادا شوند. از آن روز به بعد، یوسف، دخترش رعنا را تحویل نمی گیرد و کارهای روزمره ای مانند: با هم غذا خوردن، خرید نان و... را که به خاطر او انجام می داد را نیز، ترک می کند. از سویی دیگر، مرتضی با همسرش مشکل دارد. مرتضی که از همسرش جدا شده است،� دارای یک فرزند دختر هم سن و سال رعناست. از داستان فیلم، اینگونه دریافت می شود که مرتضی، در گذشته با یاد گرفتن موسیقی دخترش مخالف بوده و علاوه بر شکستن ویولون دختر، با او و مادرش نیز رفتار مناسبی نداشته است. او مشتاق است که بعداز مدتها دخترش را ببیند. اما مادر دختر، اجازه این کار را نمی دهد. چرا که همسر سابق مرتضی، همچنان بر این اعتقاد است که مرتضی، بیمار روانی است. روزی از کلانتری با یوسف تماس می گیرند و از او می خواهند که به آنجا برود. یوسف، در کلانتری متوجه می شود، قضیه مربوط به دکتر می شود که توسط زنی مجروح شده است. در حین پرسش و پاسخ پلیس از یوسف، صدای زنی شنیده می شود که درست شبیه به صدای رعناست. در ابتدا یوسف، انتظار دیدن رعنا را دارد. اما وقتی بر می گردد با دختر جوانی به نام شیرین(لادن مستوفی) که همکار رعناست، روبه رو می شود. یوسف، در بیرون از کلانتری با شیرین صحبت می کند و مطمئن می شود که صدایی که از خانه ی دکتر شنیده، صدای رعنا نبوده است. یوسف، شب هنگام، با شعف فراوان عــروس و نوه اش را به میهمانی خانه اش دعوت می کند و به پاس اینکه در مورد رعنا اشتباه می کرده است، جشن می گیرد. او بر سر میز شام به رعنا می گوید که من مشکلی برای تنها زندگی کردن نــدارم و تو می توانی به فکر خودت باشی. رعنا از حرف پدر تعجب می کند و به نوعی شوکه می شود. صبح روز بعد که یوسف برای نظافت خانه ی دکتر می رود. خدمتکار دیگری به او می گوید که قرار است فردی بیاید و وسایل دکتر را برای عزیمتش به شمال با خود ببرد. یوسف در ابتدا توجهی نمی کند. اما به محض وارد شدن آن فرد، متوجه حضور رعنا می شود و پی می برد که در مورد رعنا و او اشتباه نمی کرده است و در واقع او با دکتر ارتباطات داشته است.

در سکانس پایانی، یوسف را شاهدیم که با ناامیدی و یأس در حال خروج از خانه است. رعنا در حال صحبت تلفنی با دکتر است که ناگهان، متوجه پدر می شود که در حال قدم زدن در خیابان است. او به دکتر می گوید که فردی شبیه به پدرش را در خیابان می بیند. اما خیلی مطمئن نیست که او پدرش باشد. یوسف، ناامیدانه به راهش ادامه می دهد.

 

نقـد:

 

 

"آقا یوسف"، دومین فیلم علی رفیعی، کارگردان کهنه کار تأتر است که پس از "ماهی ها عاشق می شوند" تولید کرده است.

فیلم "آقا یوسف"، نقد اجتماعی رفتار نسل جوان است. لوکیشنهای متعددی که آقایوسف در آن به کار مشغول می شود، هر یک دارای یک قصه ی فرعی کوچک راجع به این معضل یعنی تقابل جوان با خانواده است و هر یک از آنان به نوعی درگیری خاصی با این موضوع دارند. قصه ی اول راجع به زن خیاطی(ستاره اسکندری) است که با وجود داشتن همسر، مجبور به تأمین معیشت زندگی است. دخترجوان خانواده از این موضوع شاکی است و از داشتن چنین پدری رنج می برد.

خانواده ی بعدی یک زن و شوهر ارمنی پیر هستند که، فرزندانشان آنها را رها کرده اند و سالی یک بار هــم به آنهــا ســر نمی زنند. در خانواده دیگر، جوانی را می بینیم که پدر خود را گاو می خواند که آقا یوسف اعتــراض می کند و مورد ضرب و شتم جوان قرار می گیرد. مادر خانواده اعتراض می کند و یوسف را مردی محترم و صاحب نظر در تربیت فرزند می خواند.

خانواده ی بعدی، زن و شوهر جوانی هستند که مرد خانواده، به علت اینکه مجبور است به مراقبت از پدر زمین گیر و تقریباً در حال احتضار خود بپردازد، در ورطه ی اختلاف و در آستانه جدایی است. در نهایت دکتر که خانواده اش را به فرنگ فرستاده است و خودش به بی بند و باری مشغول است، در این میان آقا یوسف به خانه ی پیرمرد روشنفکر و کتابخوانی برای نظافت می رود که به او نصیحت می کند، دخترش را آزاد بگذارد و درباره ی او قضاوت نکند. این امر باعث بخشش دختر و بعد از آن بری شدن از اتهام پدر در واقعیت می شود. (توصیه ی فرقه های عرفانی نوپدید یعنی وقوع یک فعل در ذهن و تخیل که به قطعی شدن آن در عالم واقع می انجامد. "اکنکار")

رنگ قرمز پوشش رعنا همراه با مضمون جوان گرایی و احقاق حق آنان دستورالعمل و پیشنهاد رفیعی است برای جامعه ی امروز که با سنتهای دست و پا گیر مثل حق پدری، پایبندی به خانواده، غیرت و تعصب، آنان را نیازاریم و مجبور به مهاجرت نکنیم.

همه ی خانواده ها در این فیلم، نصفه، نیمه و یا معیوب هستند، اگر خانواده ای هم کامل است، مشکل دارد. مثل خانواده ای (ستاره اسکندری) که مرد خانواده معتاد است. در خانواده زن و شوهر جوان، مرد جوان خانواده، آسم دارد و خانه اش قدیمی و متروک و پدرش در حال مرگ است.

و خانواده زنی که هر روز آقایوسف برایش نان سنگک می برد، مرد خانواده بیمار و زن خانواده فلج است. بقیه خانواده ها، از هم گسیخته اند و به نوعی روابط آزاد خود را دارند. به غیر از آقایوسف که اخلاق گر است و اوست که با اشارات واضح و گل درشت رفیعی بستری سرد و به رنگ آبی دارد.

یکی دیگر از اشارات فیلمساز، عدم اعتقاد به رزق حلال است. آقا یوسف که سعی دارد با تلاش، خانواده خود و عروسش را بچرخاند و با نوکری پول درمی آورد، بخش قابل توجهی از درآمدش را به دختر جوانش رعنا، اختصاص می دهد. دختری که سر و وضعی بسیار آراسته دارد و مخاطب را با نوعی شائبه ی روسپیگری در او به خصوص با نوع لباس پوشیدن و رنگ قرمزی که رفیعی تأکید زیادی بر آن دارد، مواجه می کند. البته پدر ناراضی است و حتی آرایش کردن او را دوست ندارد.

راننده تاکسی هم که آدم زحمتکشی است خانواده ای از هم گسیخته دارد و دخترش به فکر ساز زدن است. دختر یوسف، هم گوینده است و شاید خواننده و به فکر تور کردن راننده پرادوی قرمزی است که زنان دیگر را هم سوار می کند.

نسخه ی رفیعی در فیلم، بی بند و باری فرهنگی، عاطفی و اقتصادی است. بی اعتقادی به سنتها و غیرت و دسترنج حلال که آن را غذای ته مانده ای می داند که جلوی گربه می گذارند.

استفاده ابزاری از صدای اذان در سکانسهایی که همخوانی محتوایی درستی ندارند. علاوه بر آنکه تأکید بدحجابی، آرایشهای غلیظ از دیگر نکات فیلم است.

آقایوسف، تداعی کننده ناامیدی و ناکارآمــدی برای اخلاق گرایــان است و آنــان را ناتــوان و بی انگیزه در امور جنسی معرفی می کند و پایبندان به پاکی را، تنها، ناامید و رها شده، متصور می شود.

آقا یوسف مایل نیست خانواده اش متوجه شوند که او در خانۀ مردم کار می کند. به همین دلیل، او هر روز به قهوه خانه ای سنتی می رود و لباس و کیفش را عوض می کند، سپس به محل کار می رود. چنین مضمونی در فیلم "جدایی نادر از سیمین" هم وجود داشت. زن محجبه ای که برای کلفَتی به خانۀ مردم می رود و نگران این است که نکند شوهرش متوجه این ماجرا شود.

در این فیلم نیز، آقایوسف چنین شرایطی دارد. اینکه مردم در اثر فشار اقتصادی، به دور از چشم خانواده، یواشکی به دنبال شغل دوم و سوم هستند. آنها گداهای مغروری هستند که دولت آنها را به این روز انداخته است و دولت با سیاست های به ظاهر عدالت خواهانه، مردم را به روز سیاه نشانده است.

رانندۀ تاکسی، در منزل آدمی بدخلق، متحجر و سختگیر است. به گونه ای که ویولون دخترش را شکسته است و از همسر خویش نیز جدا شده است.

عملاً مردان فیلم بسیار تیره، تار و نازیبا به تصویر کشیده شده است و فیلم به صورت آشکار، به دامن فمینیزم غلتیده است. در عوض مردان مدرن مانند آقا دکترِ زن باره ـ که صاحب کار آقایوسف است ـ چون مدرن است، فیلم زیاد به پر و پای آنها نمی پیچد و حتی در آخرِ فیلم به گونه ای تطهیر می شوند.

در قهوه خانه، پیرمردی روزنامه می خواند و می گوید دختری به دلیل فساد اخلاقی توسط پدرش سربریده شده است. آقایوسف از این حرفها، ناراحت می شود و می گوید که چگونه یک پدری دلش می آید سر دخترش را ببُرد.

فیلم "آقا یوسف"، بر عکس تعالیم دینی، حُسن ظن را زیر سئوال می برد. آنجا که او خیانت دخترش را به عینه می بیند، او را به حال خود رها می سازد. او دیگر آن مرد متعصب قبلی نیست. در این فیلم، غیرت نیز زیرسئوال می رود. تا زمانی که آقایوسف، غیرتی بود، در آزار و اذیت قرار داشت. اکنون که متوجه ارتباط دختر با دکتر شده است، روشنفکر شده و به دخترش حق می دهد که به تصمیمات جدی زندگی اش فکر کند و او را در این زمینه تا حدودی آزاد می گذارد. این فیلم، مشابه فیلم "چهارشنبه سوری" است. آقایوسف به گونه ای از همۀ ارزشهایش کوتاه می آید و درمی یابد که نباید به نسل جوان سخت بگیرد.

نکتۀ مشابه دیگری که فیلم "آقا یوسف" با "جدایی نادر از سیمین" دارد، این است که مرد جوانی مشابه نادر، مشغول پرستاری و نگهداری از پدر کهنسال خود می باشد. او نیز با همسرش بر سر نگهداری از پدر دعوا دارد. زن به شوهر می گوید که: باید من و یا پدرت را انتخاب کنی.
شوهر می گوید که او آسم دارد مریض است و باید از او نگهداری کنم. پدر در یک منزل قدیمی بزرگی که متعلق به اوست زندگی می کند. پسر می خواهد آنجا را بکوبد و انبوه سازی کند. در این فیلم نیز، سنت محکوم است. افرادی از نسل جدید دست و پا می زنند که نسل قدیم و سنتهای او را نگه دارند، آدم هایی هستند که تلاش شان بیهوده است و موفق به حفظ آنها نمی شوند.

در نهایت، فیلم در یک فضای برزخی به نفع مدرنیته و شکستِ سنت، به نفع اباحی گری افراطی و به نفع فمینیزم، آن هم از نوع افراطی آن در مقایسه با ماسکُلُونیزم، خاتمه می یابد.

پیام این فیلم این است که غیرت و تعصب بی جهت از خود نشان ندهید. فرزندانتان را آزاد بگذارید و رفت و آمدشان را با نامحرمان کنترل نکنید. اجازه دهید که خود تصمیم بگیرند. با تعصب مذهبی، آنها را خانواده گریز نکنید. به آنها سوء ظن نداشته باشید. سعی نکنید که آنها را زیرنظر داشته باشید. آنها را در مناسبت هایشان با جنس مخالف، آزاد بگذارید.



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد